با همون فرمون که اول آشنایی میاید جلو ادامه بدید. ما عاشق چیزهایی که میبینیم و حس می کنیم درسته میشیم. ما اعتماد می کنیم. ما احساساتمون رو بر اساس رفتار های قشنگ روزهای اول آشنایی کوک می کنیم. بی انصافیه که وقتی مطمئن شدین دل بستیم عوض بشید .
داشتم توو پوشه های عکس گوشیم وول می خوردم که رسیدم به پوشه ی بهشت ». بهشتِ کوچولو، خونمونه. همون خونه ای که از همین الان آرزوها داریم برای چیدنش. از رنگ مبل ها گرفته، تا کافه ی دونفره و بشقاب قلبی شکل و ماگ های رنگارنگ و عکس هامون روی دیوار. دلم داره غنج میره برای خانم خونه بودن. برای منتظر مرد خونه موندن با چایِ تازه دم و لبخندِ شیرین و چشم عاشق . دلم خونمون رو میخواد. جایی که بی شک هیچ جا مثل اون نیست :)
همیشه زنی بودم که به خودم برسم. هم به ظاهرم، هم به باطنم، هم به افکارم و هم به رفتارم. چند وقتی هست که حس میکنم کمتر به خودم می رسم. کمتر تو آینه به خودم نگاه می کنم، کمتر می رقصم، کمتر نگی می کنم، کمتر شادم و کم تر حواسم به تقارن و تکامل رفتار و افکار، باطن و ظاهرم هست! ما زن ها اگر به نقطه ی مرگ نگی برسیم، گم میشیم! اگر به خودمون بیایم و بتونیم خودمون رو شاد کنیم که هیچ، ولی اگر نتونیم خودمون رو پیدا کنیم، تو کوچه و پس کوچه های بی حوصلگی و کلافگی گم میشیم. امشب به خودم اومدم. موهام رو شونه کشیدم، یه کم بهشون رسیدگی کردم و بافتمشون. به پاهام و صورتم روغن زیبایی مالیدم و جعبه ی لاک هام رو از کشو درآوردم. برای شروع روز جدید برنامه دارم و خوشحالم. حالا من خودم رو پیدا کردم، با خودم آشتی کردم و حس میکنم دلم غنج میره برای نگی کردن :)
به قول یه بنده خدایی با خودت آشتی کن، چون هیچکس نیست که تورو با خودت آشتی بده.
بهش پی ام دادم میخوام زنگ بزنم و غر بزنم ». بعد از جوابش زنگ زدم و حسابی غر زدم. اما اون نمی دونه چرا . نمی دونه از چی ترسیدم. نمی دونه که انقدر به اتفاق های خوب نرسیدم، می ترسم بمیرم و این بار هم بهشون نرسم .
پ.ن: حالا چرا مرگ؟! چون فکر میکنم مرگ از هرچیزی در این زمینه قوی تره.
دیشب یه کم سخت خوابیدم. داشتم به کاری که کردم فکر میکردم. به اینکه قرارِ سینما رفتن تو روز سه شنبه، رفتن به عطاویچ و پارک و کافه، فقط برای این بود که وقتی مهمونمون میاد خونه نباشم! اون هم به تلافی اینکه هر وقت خونه ی این داییم می رفتیم، دخترش به بهانه های مختلف ما رو می پیچوند و تو مهمونی ها حاضر نبود. اما انگار من خیلی نمیتونم مثل اون ها باشم. وقتی اومدم خونه از این شرمنده شدم که داییم دل تنگ من شده بود، همونطور که من دلتنگش شده بودم و به خاطر من اونقدر منتظر موند تا من برگردم. ناراحت شدم از اینکه پا توی بازی گذاشتم که از اول بازیکنش نبودم. از این که یادم رفت فرصت بودن با آدمایی که دوستشون دارم و دوستم دارن، حتی اگه به قاعده پنج دقیقه باشه، حتی اگه به قاعده چندتا تیکه انداختن از سر شوخی باشه، محدوده و ممکنه آخرین دفعاتی باشه که کنار عزیزانم هستم.
حضرت یار گاهی میگه: تو باید همه چی رو تجربه کنی تا بهش برسی در حالی که ما داریم بهت میگین این کار خوبه یا بد ». آره خب! اما دیشب خودم تجربه کردم و فهمیدم وقتی کسی که دوسش داری و براش مهمی و برات مهمه رو با دلایل کوچک از خودت دور میکنی، همیشه اولین رنجش خاطری که ایجاد میشه توی خودته، توی دل و احساسات خودت!
یکی از فیلم هایی بود که واقعا از دیدنش لذت بردم. یکی از ترفندهایی که رامبد جوان برای جذابیت فیلم استفاده کرده بود، استفاده دو پهلو طور از عبارتهای مرسوم و رایج بین جوانها و موجود در فضای مجازی بود، به گونه ای که هم منظورش رو برسونه، هم با دو پهلو بودن مخاطب رو بخندونه. که البته موفق هم شد و مورد استقبال مخاطبین قرار گرفت. بازیگرها خوب بودن و بازی خوبی داشتن، مخصوصا امیر جدیدی، رامبد جوان و امیر جعفری. هرچند معتقدم که میشد به جای خانم طهماسبی و آقای صحت از افراد مناسب تری استفاده کرد. فیلم خوب شروع شد ( هرچند من رو به یاد رخ دیوانه انداخت ) و به خوبی هم به پایان رسید. موزیک فیلم جذاب و دوست داشتنی بود و در کل در ژانر خودش فیلم خوبی به حساب میومد :)
دارم سخت میگیرم! منی که به خودم قول داده بودم سهل بگیرم و یه زندگیِ دلی رو شروع کنم که خوب و قشنگ بگذره، حالا که پای آینده اومده وسط دارم سخت میگیرم؛ بیشتر از همه به خودم و بعدتر به عزیزانم. . گاهی وقتها یادم میره که به خودم چه قول هایی برای زندگیم داده بودم. گاهی وقت ها تجربه هایی که کسب کردم رو فراموش میکنم. گاهی وقت ها .
[ پریماه عزیزم، زندگی رو چه سفت بگیری و چه آسون، میگذره. تو باید این رو بدونی که هرچی سفت تر بگیری، سخت تر میگذره و تو آزرده خاطر تر میشی. پس به خاطر خودت و دلت زندگی کن نه تمایلات لحظه ای که رسیدگی به اون ها تو رو توی بازی بیشتر و بیشتر » بندازه. زمان محدوده برای رسیدن به اقیانوس اهداف و آرزوها، درست و هدفمند پارو بزن. ]
داشت حرف میزد. داشت از روزهای سختی که پشت سر گذاشت میگفت و به جاده چشم دوخته بود و رانندگی میکرد. منم خیره نگاهش میکردم و هی تو دلم از خودم میپرسیدم: آخه اون آدم چطوری دلش اومده انقدر اذیتش کنه؟
جواب این سوال رو انگار فقط خودم میدونستم:
گاھی ما زنھا نه از اونحرفھای عاشقانهی آن چنانی میخوایم، نه فلان دیالوگ فلان فیلم تاپ ھالیوودی رو و نه حتی از اون بوسهھای عاشقانهی روی کشتی تایتانیک و امثال اون رو گاھی وقتھا ما زنھا فقط یه آغوش گرم میخوایم با بوسهای آروم روی پیشونی و زمزمهای عاشقانه که بگه: نگران چی ھستی من کنارتم»
با اتفاقهای نه چندان مبارکی که تو اسفند سالهای پیش برام افتاده بود، فکر نمیکردم که اسفند امسال هم چنگی به دلم بزنه. اما اتفاقات خوب همیشه راه خودشون رو برای رخ دادن پیدا میکنن
پ.ن: مبارکمون باشه امروز حضرتِ یار ❤
یک سال گذشت. یک سال از روزی که فکر میکردم بعد از اون دنیا دیگه قشنگیهاش رو برام از دست میده، گذشت. راستش رو بخوای فکر میکردم خیلی سخت تر از این ها باشه، اما اونقدرها هم که فکر میکردم سخت نبود برام اسفناک و تلخ بود که توی ۲۴ سالگی به عنوان یه زن مطلقه شناخته بشم. نگاه ها، تفکرات، پچ پچ هایی که ممکن بود بشنوم، خیلی برام سخت و غیر قابل تحمل بود. یادم میاد اون روزا اونقدر تحت فشار بودم که فکر میکردم همه دارن نگاهم میکنن، همه دارن در مورد من صحبت میکنن، همه در موردم فکرهای نادرست میکنن. اونقدر آشفته بودم که کافی بود یکی ازم دلیل طلاقم رو بپرسه، دریا دریا اشک از چشمام سرازیر میشد. روزهام با سرخوردگی و نگه داشتن خشم و ناراحتی و خنده های فیک و الکی میگذشت، شب ها هم با گریه های یواشکی و اختلال در خواب و کابوس های پی در پی. اما بعد از ظهر نهم اسفند ۹۶ درست یک سال بعد از متاهل بودنم، مهر طلاق تو شناسنامهام خورد. روزی که تنها رفته بودم محضر چون میخواستم خودم تاوان اشتباهم رو بدم، نه خانوادهام. چون میخواستم اونقدر قوی شم که دیگه به راحتی فریب نخورم و نشکنم. بعد از اون روز سعی کردم بجنگم، با آدمها، با آیندهام، با خودم. به مرور زمان با آدمهایی آشنا شدم برای ازدواج که همشون یه سوء تفاهم واضح بودن. اوایل فکر میکردم حتماً باید یکی باشه که مشکلاتم با اومدنش حل شه، یکی باید باشه که دردهای زندگی اشتباهم رو التیام بده. جلوتر که رفتم مهارت درست اعتماد کردن رو از دست دادم ۰و فهمیدم مرهم دردهای زندگیم خودمم. از آدم ها میترسیدم، فکر میکردم هیچ وقت اوضاع به روال عادی برنمیگرده. فکر میکردم همه میخوان از اعتمادم سوءاستفاده کنن و . .
کم کم با خودم کنار اومدم. سعی کردم راه ها و کار های مختلفی رو امتحان کنم. حالا که فکر میکنم میبینم، اونقدر که فکر میکردم ترسناک نبود. اونقدر که فکر میکردم نگاهها رو من و پچ پچ ها پشت سرم نبود. اگر هم بود، دیگه مهم نبود من یک بار به اشتباه بخاطر دیگران زندگی کردم و آسیب دیدم و تاوانش رو هم دادم. گاهی که به گذشته نگاه میکنم به خودم میگم با اینکه میدونستم اون ازدواج اشتباهه بهش تن دادم و با اینکه میدونستم اون طلاق درسته ازش فرار میکردم. شاید بپرسی برای چی؟ تنها چیزی که میتونم بگم اینه که همیشه میخواستم مردم رو راضی نگه دارم! حالا از اون روزها یک سال میگذره. دیگه نمیخوام مردم رو راضی نگه دارم. دیگه برام نیست تو محاسبات مردم چی درسته و چی غلط. دیگه فهمیدم خودمم که مسیر زندگیم رو انتخاب میکنم. حالا فهمیدم مردم هیچوقت تو مشکلاتم همپای من نیستن.
یک سال از اون روزها میگذره و من فهمیدم که اشتباه رو اگر پاک نکنیم، یه اشتباه دیگه مرتکب شدیم. به قول فروغ: " اشتباه کردن اشتباه نیست در اشتباه ماندن اشتباهه ". و من نذاشتم که تمام روزهای عمرم تو سایه ی یه اشتباه تباه شه .
یه کم آزرده خاطر بودیم از شرایط، من کمتر و تو بیشتر . تو جاده بودیم و هوا هم داشت تاریک میشد. بهم گفتی: " ۱۲ اسفند ۹۷ دیگه هیچوقت تو زندگیمون تکرار نمیشه. بیا خرابش نکنیم و ازش لذت ببریم ". یه حرف ساده و کلیشه ای بود، اما خب تو درست میگفتی. مگه چند بار پیش میاد که تو ۱۲ اسفند ۹۷، تو جادهی برفی، تو سیاهی شب کنار هم باشیم و موزیکهای عاشقونه بشنویم؟
باید بیشتر از قبل قدر دوست داشتنیهای زندگیمون رو بدونیم. باید جوری عشق بورزیم که انگار امروز آخرین روز زندگیمونه. یه جوری نگاهشون کنیم که انگار امروز اولین روز دلدادگیمونه باید این لحظه ها رو قدر دونست، باید .
آدم باید یکی رو داشته باشه که دیوونگیها و هوسونههاش هم مثل خودش باشه. امامزاده هاشم بزنه کنار و یه آش رشتهی توپ بخورید. آبعلی نگه داره و کنار هم دوغ آبعلی بخورید. تو جادهی برفی بزنه کنار و یه چای گرم بنوشید. پا به پات تو ماشین بخونه و بزنه و برقصه یکی باید باشه که پا به پات دیوونگی کنه و کنارش خودِ خودِ واقعیت باشی :)
درگیر عادت شده بودم. شاید به اشتباه حس کردم همیشگی و جاودانهایم. هم خودمون، هم عشق و احساس و دوست داشتنی که وسطه. یه روز با گله بهم گفتی: " دیگه از اون نگاههای عاشقونهت وقتی که حواسم نیست، خبری نیست ". راست میگفتی. چرا یادم رفت ابراز دوست داشتنت رو؟ چرا یادم رفت که دلم میره برای چشمات؟ چرا فراموشکار شده بودم؟
امشب نگاهت کردم، مثل روزهای اول. دلم غنج رفت برات. برای چشمات، برای قد بلندت. برای مردونگیت. نگاه کردی و لبخند زدی. لبخند زدم و دوباره یادم اومد که چقدر دوستت دارم ❤
هرکس به اندازه وسع خودش عذرخواهی میکنه. یکی مثل تو آغوشش رو وا میکنه و به اندازه چند دقیقه من رو در خودش غرق میکنه، یکی هم مثل من غذای مورد علاقه و هوسونهی تو رو درست میکنه که بفهمونه بهت که چقدر مهمی. که هر چقدر تو زندگی ناخوشی و تلخی باشه، باز هم عزیزی و دوست داشتنی
بهت گفتم عذرخواهی کردن و دوست داشتن تاوان داره. ولی خودمونیم، کاش همهی تاوانها همینقدر شیرین باشن ♡
ده دوازده ساله که بودم سر یه موضوع خیلی بی اهمیت با داداشم یه دعوای خیلی وحشتناک کردم. توی اون دعوا داداشم من رو هل داد و شقیقهی سمت راستم خورد به دیوار و شقیقهی سمت چپم هم خورد به کمد. از حجم درد و ضربهای که بهم وارد شد، ترسیدم و شروع کردم به گریه. درد عجیبی تو سرم پیچید. اون لحظه با تمام وجود دلم میخواست این ضربه اونقدر کاری باشه که قبل از اینکه مامانم برگرده به خونه، فوت کنم و همیشه این عذاب وجدان همراه برادرم باشه. همیشه اون لحظه آخر تو ذهنش باشه. همیشه شرمنده خودش و مامان و من باشه. میدونی چرا؟ چون در اون لحظه خودم رو ضعیف می دیدم. توانایی دفاع کردن از خودم رو نداشتم. توانایی و قدرت حق خودم رو گرفتن رو نداشتم و فکر میکردم باید بمیرم تا حقم با عذاب وجدان همیشگی از برادرم گرفته.
حالا بزرگ شدم و فکر میکردم که دیگه اون شیوهی منسوخ شدهی کودکی هرگز برای من تکرار نمیشه. گاهی وقتا وقتی مشکلی برام پیش میاد و فشار زیادی روم هست و پای آدم های عزیز زندگیم در میانه، سرم رو به جایی تکیه میدم، به روبرو نگاه میکنم. اشک میریزم ولی حرف نمیزنم، دفاع نمیکنم، دعوا راه نمیندازم. فقط زمانی که حجم اندوه زیادی من رو در خودش میبلعه، دعا میکنم اون غم اونقدر کاری باشه که قلبم از تپش بایسته. دیشب به این گهگاهی ها که کم تکرار شده ولی به هرحال تکرار شده فکر کردم. چقدر بد که گاهی آزادی و رفاه و پیشرفت خودمون رو تو مرگ میبینیم. چقدر بد که گاهی غیر منصفانه برای رفاه اطرافیانمون از حق خودمون زیادی میگذریم و سکوت میکنیم. چقدر بد که درست دفاع کردن و جنگیدن برای حقوقمون رو بلد نیستیم.
به نظرم مهارت های زیادی تو دنیا هست که باید یاد بگیریم و یکی از اون ها درست دفاع کردن از حق و حقوقمونه که شیوه های مختلفی داره.
شما چقدر این مهارت رو در خودتون دارید؟
درباره این سایت